داستان هاي پرندگان
زمان جاری : یکشنبه 17 تیر 1403 - 6:09 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


سلام مهمان گرامي؛
مهمان گرامي، براي مشاهده تالار با امکانات کامل ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


آیا میدانید؟ ایا میدانید :






تعداد بازدید 92
نویسنده پیام
javidsaadati آفلاین



ارسال‌ها : 307
عضویت: 5 /1 /1394
سن: 24
تشکرها : 101
تشکر شده : 257
داستان هاي پرندگان

روزها گذشت و سهره با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را ازخدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می

آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.و سرانجام سهره روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، سهره هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.سهره گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.سهره خیره در خدائیِ خدا مانده بود.خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان سهره نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...


امضای کاربر : ................یادمــان باشـد ، بـا شکسـتن پـای دیـگران ، مـا بهتـر راه نخـواهیم رفــت ... !


..................................................................................
جمعه 14 فروردین 1394 - 17:39
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
پرش به انجمن :


تماس با ما | داستان هاي پرندگان | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS