تعداد بازدید 92
|
نویسنده |
پیام |
javidsaadati
![](http://www.ximg.co.uk/images/1j81nzcb0no62mufcym.png)
ارسالها : 307
عضویت: 5 /1 /1394
سن: 24
تشکرها : 101
تشکر شده : 257
|
داستان هاي پرندگان
روزها گذشت و سهره با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را ازخدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.و سرانجام سهره روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، سهره هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.سهره گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.سهره خیره در خدائیِ خدا مانده بود.خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان سهره نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...
امضای کاربر : ................یادمــان باشـد ، بـا شکسـتن پـای دیـگران ، مـا بهتـر راه نخـواهیم رفــت ... !
..................................................................................
|
|
جمعه 14 فروردین 1394 - 17:39 |
|
تشکر شده: |
|
|
برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.